سلام ابراهیم، فرصت زیادی ندارم، مجبورم تلگرافی بنویسم. چند لحظهای را از میان کوران کارها طفره رفتم تا کمی با یار دیرین گرم بگیرم.
کار رساله بسیار سنگین شده؛ نه اینکه قسمتهای آسانش تمام شده و به بخشهای دشوارش رسیده باشم، بعد از یک و سال و اندی دویدن فهمیدم هم راه اشتباهی را میرفتم، هم اشتباهی راه میرفتم. حالا که رسیدم به 9 ماه آخر، باز کار را از سر گرفتم، خبر بد اینکه نه فقط زمانم کم شده، بل راه نیز پرسنگلاختر و نفسگیرتر، و خبر بدتر اینکه تازه هنوز اول راهم!
مضطربم و فشرده در تنگنای وقت، درست مثل روزهای امتحانات مدرسه. گفته بودم برایت که کابوسم همیشه این بود که سر جلسهی امتحان هستم و هیچ یادم نمیآید. از سر پریشانی نمیتوانم هنگام مطالعه یا نوشتن جایی بنشینم. ناگزیرم چونان دیوانگان طول و عرض اتاق کوچک را دور بزنم، با گامهایی کوچک و تند سلول انفرادیم را گز میکنم. و اینقدر دور خودم و افکارم میچرخم تا سرگیجه بگیرم. و باز بیشتر میگردم تا نه فقط سرم سرگیجه، که پایم هم درد بگیرد. دردپا که بلند میشود کمی آرام میشوم. انگار که کیفر دیده باشم و حقم را کف دستم گذاشته باشند. طعم شیرین عدالت! وقتی حسابی آش و لاش گیج روی صندلی و پشت میز مینشینم، در اوج فرسودگی و سرگشتگی نوری از انتهای تونل افکار میتابد. فرقی ندارد نور خورشید باشد یا چراغ لوکوموتیوی که زیرم خواهد کرد. در هر دو حال دیگر در این تونل ترسناک نخواهم بود، خواه جسمم برهد خواه جانم. ولی خب کور خوانده بودم چون هر روز دوباره به این تونل پرتاب میشوم و من، با آنکه دیگر زمان چندانی ندارم، تازه هنوز در آغاز راهم.