سلام ابراهیم، فرصت زیادی ندارم، مجبورم تلگرافی بنویسم چند لحظهای را از میان کوران کارها طفره رفتم تا کمی با یار دیرین گرم بگیرم کار رساله بسیار سنگین شده؛ نه اینکه قسمتهای آسانش تمام شده و به بخشهای دشوارش رسیده باشم، بعد از یک و سال و اندی دویدن فهمیدم هم راه اشتباهی را میرفتم، هم اشتباهی راه میرفتم حالا که رسیدم به 9 ماه آخر، باز کار را از سر گرفتم، خبر بد اینکه نه فقط زمانم کم شده، بل راه نیز پرسنگلاختر و نفسگیرتر، و خبر بدتر اینکه تازه هنوز اول راهم مضطربم و فشرده در تنگنای وقت، درست مثل روزهای امتحانات مدرسه گفته بودم برایت که کابوسم همیشه این بود که سر جلسهی امتحان هستم و هیچ یادم نمیآید از سر پریشانی نمیتوانم هنگام مطالعه یا نوشتن جایی بنشینم ناگزیرم چونان دیوانگان طول و عرض اتاق کوچک را دور بزنم، با گامهایی کوچک و تند سلول انفرادیم را گز میکنم و اینقدر دور خودم و افکارم میچرخم تا سرگیجه بگیرم و باز بیشتر میگردم تا نه فقط سرم سرگیج
اشتراک گذاری در تلگرام